ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_15

 

 

کامیار-ای بی خواهر بشم من!چه اتیش به جون گرفته هایی ین این دوتا؟

سالم بیچاره مات به کامیار نگاه می کردکه کامیار گفت:

-ببین سالم خان من یه چیزی بهت می گم اما دلم می خواد خیلی روشن ومنطقی باقضیه برخورد کنی!قول می دی؟

سالم یه خرده مکث کردوبعد گفت:

-چشم،قول می دم.

کایار-ببین برادر من این کاملیا که انشاله داغشو ببینم خواهر منه!باباشم بین ارکیده وشنبلیله هیچ فرقی نمی ذاره!باغبون این باغ مش صفرکه الانم وسط باغ داره هنر نمایی می کنه!

دیگه ازسالم صدا در نمی اومد!بیچاره فقط به من وکامیار نگاه می کرد.کامیار که دید حال وروزش خرابه بهش گفت:

-سیگار می کشی یه دونه بهت بدم!؟

سالم-نه خیلی ممنون

کامیار-اب بیارم برات؟

سالم-نه!نه!ممنون!

یه خرده رفت توفکر وبعد گفت:

-یعنی اقای مش صفر پدر کاملیا خانم نیستن؟

کامیار-مش صفر حکم پدری به گردن همه ماداره اما بابامون نیس واله!

بیچاره سرخ وسفید می شدوعرق می کرد که کامیار گفت:

-این باغ ودم ودستگاه وتشکیلاتی رو هم که می بینی مال بابابزرگمونه یعنی بابابزرگ کاملیا!

سالم یه خرده سرشو انداخت پایین ویه مرتبه ازجاش بلند شد وگفت:

-من بااجازتون ازحضورتون مرخص می شم درحقیقت یه اشتباهی پیش اومده وگرنه من یه همچین جسارتی نمی کردم وخدمت نمی رسیدم!یعنی می خوام شما بدونین که من ادمی نیستم که حدومرز خودم رونشناسم!

برگشت یه نگاهی به باغ کرد ویه پوزخند زد وگفت:

-واقعا نمی دونم چرا کاملیا خانم به من این چیزا رو گفته بودن!سردرنمی ارم!درهر صورت بااجازتون خواهش می کنم عذرخواهی منو قبول کنین!

کامیار-بشین بابا کارت دارم!

دست شو گذاشت روشونه سالم وبه زور نشوندش رونیمکت وگفت:

-اولا که من چند تاازاین مسئله هارو درست کردم!نمره شونو بهشون بده!دوما انتظار داشتی چی؟انتظار داشتی کاملیا تا رسید بهت وبگه بابام فلانه وبابابزرگم فلان؟توخودت اگه موقعیت کاملیا روداشتی ومی خواستی یه دختری رو برای ازدواج انتخاب کنی می اومدی این چیزا رو بهش بگی؟اون وقت بعد ازاینکه بهش گفتی همیشه یه گوشه دلت چرکین نبود که شاید دختره ترو برای پول وثروتت بخواد؟

سالم یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

-شاید!

دوباره یه فکری کرد وگفت:

-چرا!منم همین کار رو می کردم!

کامیار-بیا!اینم ورقه هات!حالا می خوای بری برو!بااین بچه هام بیشتر کارکن!تواتحادا همه شون ضعیفن!

سالم ازجاش بلند شد که دوباره کامیار گفت:

-بقیه مشکل تم باخود کاملیا حل کن!

بیچاره یه نگاهی به ماها کرد ورفت طرف موتورش وقتی بهش رسیدبرگشت وگفت:

-چراایشون خواست که من امروز بیام اونجا؟

کامیار-من بهش گفتم می خواستم یه نظر شمارو ببینم!

بعد رفت جلوش وگفت:

-کاملیا دنبال پول وثروت نیس!به اندازه کافی شایدم خیلی بیشتر داره!برای اون شخصیت وعاطفه ومهر ومحبت وعشق مطرحه!

سالم برای شما چی؟

کامیار-اگه منظورت من وبابا بزرگمیم همینا برامون مهمه!

سالم-می خوام حرف دلم روبراتون بگم چون احساس می کنم یعنی می بینم شما خیلی فهمیده این!راستش اولش که اومدم اینجا احساس غرور می کردم اما حالا نه!حالا احساس کوچیکی می کنم!

کامیار-اشتباه می کنی برادر!کسی تواین روز وروزگار بتونه مدرکش روازدانشگاه سراسری بگیره وسه جاکار کنه ادم کوچیکی نمی تونه باشه!

بعد دستش رو دراز کردطرف سالم وگفت:

-خوشحالم ازاینکه باشما اشنا شدم اقای فرزاد سالم!

سالم یه لبخند زد وباکامیار دست داد منم زود رفتم جلو وگفتم:

-منم ازاشنایی باشما خوشحالم اقای سالم!

بامنم دست دادوخندیدکه کامیار گفت:

-ببخشین اگه پذیرایی ازتون نکردیم.یه دیدار دوستانه وغیر رسمی بود.ایشاله تویه مراسم رسمی ازخجالت تون دربیایم!

دوباره سالم خندید وجک موتورش روخوابوند وباهمدیگه کمک کردیم وبردیمش بیرون وقتی سوار شد باخنده گفت:

-اگه خواستم اسممو عوض کنم به نظر شما بهتره چی بذ ارم؟

کامیار-سالم رووردار جاش بذار سلامت!

سه تایی خندیدیم وسالم خداحافظی کردورفت.تابرگشتیم توکامیار گفت:

-ابروم جلوش رفت به خدا!اگه دستم به این ورپریده برسه!

من کاملیا رو دیده بودم که پشت درختاواستاده وازدور ماها رو نگاه می کنه!چشمم بهش بود وخندیدم کامیار برگشت واونم دیدش دولا شد ویه سنگ ورداشت ودنبالش کرد.اونم دررفت رفت طرف خونه!

                                             ***

تازه رسیده بودم خونه که موبایلم زنگ زد به هوای اینکه گندمه زود جواب دادم!

-الو بفرمائین!

-سلام رفیق

-شما؟

-یه رفیق مدیون شما!

-ببخشین به جا ن می ارم!

-نصرتم بابا

-اِ سلام اقانصرت حال شما چطوره؟

نصرت-شکر خداکم بدنیستم!

-اختیار دارین

نصرت-مزاحم شدم؟

-نه نه اصلا!

نصرت-اقاکامیار چطوره؟

-اونم خوبه ممنون

نصرت-دم دسته یه صحبتی باهاش بکنم؟

-آره!اگه پنج دقیقه دیگه زنگ بزنی می رم پیشش.

نصرت- پس من دوباره مزاحم می شم فعلا خداحافظ شما

ازش خداحافظی کردم وراه افتادم طرف خونه کامیار اینا که صدای مادرم دراومد!ازخونه اومدم بیرون وباغ رومیون بر زدم طرف خونه شون وتا رسیدم درخونه کامیار دررو واکرد واومد بیرون وتا چشمش به من افتاد گفت:

-اِ داشتم می اومدم اونجا!ناهار که نخوردی؟

-نه می دونی الان کی زنگ زد؟

-اره این دل بیصاحب مونده من!یه جاشدیم مدد کار اجتماعی!یه جاشدیم کاراگاه خانوادگی!

-نصرت بود!

کامیار-شد یه بار بیای درخونه ما وبگی مثلا جنیفر لوپز زنگ زد؟حالا چیکار داشت؟

-الان دوباره زنگ می زنه می خواست باتو صحبت کنه.

کامیار-یعنی بامن چیکارداره؟

-می خوای بهش بگم پیدات نکردم؟

کامیار-نه بابا!این نصرت رونباید ازدست داد!توکارواردات صادراته!هزار ویک گره کور به دستش وامی شه!اصلا خودم خیال داشتم یه هوا عمق دوستی م روباش زیاد کنم!

توهمین موقع دوباره موبایلم زنگ زد منمدادمش به کامیار که جواب داد

-الو!به به!همین الان ذکر خیرت بود!

-نه جون تو!دیشب یه خرده جاخورده بودم!

-آره

-آره

-باشه!کجا؟

-همین الان؟

-باشه اومدیم

اینارو گفت وتلفن روقطع کردوگفت

-بیا!جور شد!

-چی ؟

کامیار-ببین من اگه بیست وچهار ساعتی یه بار روح م روورندارم وببرمش گردش وتفریح افسرده گی پیدا می کنم!

-می خواد ببرتت گردش؟

کامیار-واله یه جای خوبی باهام قرار گذاشت!

-کی؟

کامیار-همین الساعه!راه بیفت بریم!

-من ساعت 6بامیترا قرار گذاشتم!

کامیار-خب سر6می ریم سرقرار!دیر نمی شه که!حالا کوتا 6عصر؟

دوتایی رفتیم طرف گاراژودررو واکردیم وسوار ماشین کایار شدیم وحرکت کردیم جایی که قرار گذاشته بودیم طرفای دانشگاه...بود.کمی  مونده به اونجا کامیار یه جاماشین ش روپارک کرد وپیاده شدیم نمی خواستیم که بفهمه وضع مون خیلی خوبه!

ماشین روپارک کردیم ویه خرده پیاده رفتیم وازدور نصرت رودیدیم.یه لباس شیک وتروتمیز پوشیده بود وداشت جلویه دکه روزنامه فروشی قدم میزد تاماهارو ازدور دیدخندیدواومدجلو وسلام وعلیک کردیم.

کامیار-دیر که نکردیم؟

نصرت-دیر که نکردین هیچی خیلی م زود اومدین

کامیار-خب!مادرخدمتیم!

نصرت-واله چه جوری بهتون بگم؟حقیقت ش یه خرده می ترسم!

کامیار-ازچی می ترسی؟

نصرت-این نزدیکیا یه کافی شاپ خلوته بریم اونجا هم یه چایی بخوریم وهم حرفامونو بزنیم

سه تایی باهمدیگه راه افتادیم ویه ده دقیقه ای حرفای معمولی زدیم تارسیدیم جلویه کافی شاپ ورفتیم توش یه جای نسبتا بزرگ بود باحدود بیست تامیز.اکثرمیز هاخالی بود وفقط پشت چندتاش دخترا وپسرا باهمدیگه نشسته بودن وحرف می زدن سه تایی یه جانشستیم وسفارش چایی دادیم یه خرده که گذشت نصرت ازتو پاکت سیگارش سه تا سیگار دراورد وروشن شون کرددوتاشو داد به ما وگفت:

-من یه نوبت بیشتر شماهاروندیدم!یعنی این دومین روزه که شماهاروشناختم امانمی دونم چرا ته دلم بهتون اعتماد دارم!برای خودمم عجیبه ها!مخصوصا باشغل ومحیطی که من توش هستم!معمولا به کسی اعتماد نمی کنم حتی به نزدیکترین دوستم اما درمورد شماها اینطوری نیس!اینارو اول گفتم که بدونین!

یه پک به سیگارش زد وچایی مونو اوردن.شروع کرد باچایی ش وررفتن وبعدش یه خرده ازش خورد وگفت:

-اینایی رو که می خوام بهتون بگم تاحالا به هیچکس نگفتم می دونین که من یه خواهر دارم بهتون قبلا گفتم!

دوباره یه پک به سیگارش زد وگفت:

-خواهرم دانشجوئه دانشجوئه پزشکی!همین دانشگاه...درس می خونه من هفته ای یه بار دوبار می ام بهش سر می زنم واگه کاری داشته باشه براش می کنم ویه پولی بهش می دم ومی رم!امروزم اومدم اینجا که بهش سر بزنم راستش چندوقتی یه که انگار بهم شک کرده!هی می خواد ازکارم ورفیقام وجایی که زندگی می کنم سردربیاره!منم که رفیق ادم حسابی ندارم جاومکان درست وحسابی ندارم!می خواستم یه لطف دیگه م به من بکنین!

کامیار-پول مول می خوای؟

نصرت-نه نه!راستش می خوام یه نیم ساعت سه ربع بامن بیاین جلودانشگاه ش می خوام منو بادوتا ادم حسابی ببینه! می دونین به هرکسی که نمی شه اعتماد کرد این روزا همه نامرد شدن!

بعد یه پک دیگه به سیگارش زد وگفت:

-قیافه منم که روز به روز داره تابلو تر میشه!می دونم که ازاعتیاد من خبر دارین!

-چراترک نمی کنی؟

نصرت-تروخداسامان جون ول کن!بهت برنخوره ها!امااصلا حال و حوصله این حرفاروندارم انقدر خودم تودلم دارم که به این چیزا نمی رسم!

کامیار-اسم خواهرت چیه؟

نصرت-حکمت

بعد یه نیگاه به جفت مون کردوگفت:

-این ازاوناش نیسا!یه تیکه جواهره!خانمه!نجیبه!درس خونه!تموم این بدبختیا رو کشیدم وبه جون خریدم که این زندگیش درست بشه این همه سال خودمو به اب واتیش  زدم که این سالم بمونه!

بعداشک توچشماش جمع شد وروش روکرد یه طرف دیگه ویه پک دیگه به سیگارش زد

من وکامیار فقط نگاش می کردیم یه خرده دیگه ازچایی ش خورد وبغض توگلوش روداد پایین وگفت:

-اگه یه زحمت دیگه برام بکشین تاابد مدیون تونم!

کامیارسرشو تکون داد که یه لبخند زدوگفت:

-خیلی اقائین!

کامیار-الان باید بریم؟

نصرت-اره تابیست دقیقه دیگه تعطیل می شه فقط دیگه بهت نمی گم جلوش چی بگی چون می دونم خودت یه پاهنر پیشه ای!

سه تایی خندیدیم که کامیار گفت:

-بهش گفتی کارت چیه؟

نصرت-دلالی!خیلی م بدش می اد!

کامیار-دلالی چی؟

یه مرتبه خنده ازرولبش رفت وگفت:

-دلالی ش روبهش راست گفتم!اما نگفتم دلالی چی رومی کنم!گفتم توکار خرید وفروش ماشین واین چیزام!

بعد گارسون روصداکرد وپول میز رو حساب کرد وسه تایی بلند شدیم ورفتیم بیرون یه خرده که راه رفتیم گفت:

-می خوام جلوش قیافه بگیرم می فهمین که؟

کامیار-پس بذارجلوش حسابی قیافه بگیریم!بریم اینطرف!

فهمیدم چی میگه!سه تایی رفتیم طرف ماشین ویه خرده بعد رسیدیم بهش وکامیار باریموت درماشین ش روواکرد که نصرت درجا خشکش زد!شاید ده پونزده ثانیه همونجور واستاده بود وبه ماشین نگاه می کرد!

کامیار-مگه نمی خوای جلوش قیافه بگیری؟سوار شو دیگه!

نصرت-ماشین توئه؟

کامیار-آره

نصرت-بابا ایواله!راست می گی جون من؟

کامیار-اره سوار شو دیر نشه!

نصرت-نکنه شماهام خلاف ملافین؟

-نه نصرت خان ماشین خود کامیاره!

نصرت-اخه این ماشین خدا ملیون قیمت شه!خیلی مایه دارین؟

کامیار-همچین!سوارشین

سه تایی سوار شدیم وکامیار حرکت کرد که نصرت گفت:

-قربون اون خدابرم!کاشکی امروز یه چیز دیگه ازش خواسته بودم آ!

-مگه ازخداچی می خواستی؟

نصرت-امروز یعنی ازدیشب همه ش توفکر این جریان بودم!می خواستم شماها رووردام ببرم جلوحکمت قیافه بگیرم فقط می ترسیدم بابرنامه ای که دیشب توخونه م دیدین دیگه تحویلم نگیرین!حالا هم شما اینجائین وهم این ماشین! شکرت خداجون!ممنونم ازت!

اینوکه گفت کامیار زدرو ترمز وبهش گفت:

-رانندگی بلدی؟

نصرت-آره چطور مگه؟

کامیار ترمز دستی روکشید وپیاده شد وگفت:

-بشین پشت فرمون.

خودشم رفت واون یکی دررو واکرد نصرت همونجا نشسته بود ومات به کامیار نگاه می کرد!

کامیار-بیا پائین دیگه!

نصرت-آخه می ترسم یه طوری بشه!

کامیار-نترس طوری نمی شه شدم فدای سرت بپر پائین!

نصرت یه ذوقی کرد که نگو!تاحالا یه همچین احساس شادی ای توکسی ندیده بودم!زود پیاده شد ونشست پشت فرمون وگفت:

-دنده هاش جه جوریه؟

کامیار-همونکه روش زده

درهاروبستیم ونصرت ترمز دستی روخوابوند واروم حرکت کرد ویه خرده که رفت قلق ماشین دستش اومد وگفت:

-کشتی لامسب!ماشین نیس که!

من وکامیار خندیدیم انقدر نصرت خوشحال بود که انگار داشت پرواز می کرد!

چندتا خیابون رورد کرد وجلودردانشگاه نگه داشت وپیاده شد وگفت:

-الان می آم بچه ها!

حرکت که بره اما انگارپشیمون شد وبرگشت وگفت:

-نذارین برین آ!

کامیار-برو مرد حسابی!کجا نذاریم بریم؟بروخیالت راحت باشه!

یه خنده ای ازته دلش کردورفت ازدور داشتیم نگاهش می کردیم کناردردانشگاه واستاده بود ویه قیافه ای گرفته بودکه نگو!

کامیار-چرااینجوریه؟

-کی؟نصرت؟

کامیار-این روزگار!یکی مثل مامیشه یکی مثل اون!یکی انقدر ثروت داره یکی انقدر بیچاره س!می دونی اینا که مرتب گندش درمی آد که میلیار میلیار دزدی می کنن باید یه روز دست شونو گرفت وبرد پیش امثال نصرت!باید بفهمن این پول وثروت رو به چه قیمتی به دست اوردن!چندتامثل نصرت باید نابود بشن تااونا پول رو پول شون بیاد!

-اونا انقدر بی شرفن که این چیزا براشون مهم نیس!فکر می کنی خودشون خبر ندارن!

کامیار-چرا خبر دارن ازخیلی چیزا خبر دارن!فقط تاگردنشون رفته تولجن!دارن دست وپامی زنن تابقیه شم بره!اومدن!

برگشتم طرف خیابون نصرت دست یه دختر روگرفته بود وداشت باخودش می اورد یه دختر هم قد خودش بود ظریف وترکه ای مانتوی قشنگ کوتاه بایه شلوار جین پوشیده بود ویه مقنعه سرش بود ازدور نمی تونستم صورتش رودرست ببینم اما هرچی نزدیکتر می شد صورتش واضحتر می شد کم کم جاخوردم!چقدر صورتش به نظرم اشنا بود یه صورت خوش فرم وقشنگ باچشمای کشیده وابروهای پر!

کامیار زودپیاده شد ومنم پشت سرش وتارسیدن بهمون کامیار ازاین  ورماشین رفت اون طرف وگفت:

-خانم سلام عرض کردم.خسته نباشین حال شما چطوره؟

حکمت-سلام خیلی ممنون

نصرت-ایشون کامیار خان هستن ازدوستان وشرکاء

حکمت-ازاشنایی تون خوشحالم!

بعد برگشت طرف من ویه سری تکون داد اصلا حواسم بهش نبود وتوافکار خودم بودم راستش باور نمی کردم که نصرت یه همچین خواهر قشنگ وخانم وباوقاری داشته باشه!اونم دانشجوی پزشکی دانشگاه...!

نصرت-ایشونم سامان خان هستن سامان جون چرااونجاواستادی؟

کامیار-مواظب جوب آبه!

زدیم زیر خنده وتازه حواسم جمع شد واومدم این طرف ماشین وسلام کردم حکمتم باخنده سلام کرد که کامیار گفت:

-خانم بفرمائین خواهش می کنم!

بعد درجلورو براش واکرد وحکمتم باخنده رفت سوار شد.من وکامیارم رفتیم عقب ماشین ونصرتم نشست پشت فرمون وماشین روروشن کرد که دوتا ازدوستای حکمت اومدن جلو ویکی شون درحالیکه سوت می زد گفت:

-به به!فکر کنم برادرت گنج پیداکرده حکمت!

حکمت-کجامی رین شما؟

دوستاش خندیدن وگفتن:

-مثل همیشه!یه ساندویچ سق می زنیم ومی ریم خونه!

حکمت-داداش می شه بچه هارو هم برسونیم؟

نصرت یه مرتبه هول شد وبرگشت طرف کامیار که کامیارم گفت:

-نصرت جون عجله ای که نداریم!خب برسونیم شون!

دوباره ذوق نشست توچشمای نصرت!فقط چیزی که بود ماشین جانداشت!

زود من وکامیار پیاده شدیم وحکمتم پیاده شد وجاهامونو عوض کردیم کامیاررفت جلوبغل دنده ومنم دم درنشستم وحکمت ودوتا دوستاشم نشستن عقب ویکی شون گفت:

-ببخشین!باعث زحمت شدیم!

نصرت حرکت کرد وهمونجور گفت:

-اختیاردارین چه زحمتی؟ماشین که جاداره خب باهم می ریم دیگه!

حکمت-اخه جای ماراحته اما جای دوستات بده!

همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت:

-من می بینم!شماناراحتین!

کامیار-نه!اصلا!فقط این دنده چهارش یه جای بد ادم می خوره!

همگی زدیم زیر خنده!

کامیار-نصرت جون توام وقت گیر اوردی وهی باچاهار می ری؟بزن سه وامونده رو!چه چاهار پرقدرت نفوذ پذیری م داره!غفلت کنی سرازچه جاها که درنمی اره!

همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-خب منزل کجاس؟

یکی ازدوستای حکت گفت:

-فعلا خونه نمی ریم اول می ریم یه ساندویچ فروشی بعدمی ریم خونه!

کامیار-ساندویچ چیه؟دانشجوئی که داره درس می خونه نباید ساندویچ بخوره که!بریم نصرت جون!!بنداز توپارک وی تابهت بگم!

حکمت-اخه دیگه زحمت زیادی می شه!

دخترام همگی گفتن اره!دیگه مزاحم می شیم اماکامیار گفت:

-یه جایی رو می شناسم که استیک داره این هوا!

بادستش یه چیزی اندازه سینی رونشون داد که حکمت ودوستاش همگی باهم گفتن وای!چه عالی!وشروع کردن برای کامیار کف زدن!

نصرت اروم برگشت به کامیار نگاه کرد!انگارپول به اندازه همراهش نبود که کامیار گفت:

نصرت جون اون ناهاری روکه بهت باختم می خوام همین الان بدم چطوره؟

دوباره دخترابراش کف زدن ونصرتم خندیدوپیچید طرف پارک وی ویه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلورستوران...و ماشین روپارک کردیم وپیاده شدیم وتارفتیم تو ومدیر رستوران که می شناختمون اومد جلو وخیلی بااحترام بردمون سریه میز خوب شیش تایی نشستیم وهمگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت:

-ببخشین شما چقدر ازدوادرمون سردرمی ارین؟

حکمت اینا زدن زیر خنده

حکمت-ماالان داریم سال اخر رو تموم می کنیم

کامیار-یعنی الان حتی امپول م می تونین بزنین؟

یه مرتبه مازدیم زیر خنده که یکی ازدختر خانما گفت:

-امپول زدن که کاری نداره

کامیار-چرابابا!خیلی سخته!ببینم شماها کی دکتر دکتر می شین!؟

حکمت-یه چند سال دیگه!یعنی تاچندوقت دیگه پزشک عمومی مون رومی گیریم وبعدش نوبت دوره تخصص مونه!

کامیار-انشاله تخصص تون روکه گرفتین من می ام پیش تون معالجه!

حکمت-خواهش می کنم قدم تون روچشم!

کامیار-حالا چه تخصص می گیرین؟

حکمت-زنان وزایمان

ماها زدیم زیر خنده!

کامیار-دست شمادردنکنه حکمت خانم!

حکمت-شمام دوره دانشگاه روگذروندین؟

کامیار-نخیر!دانشگاه دوره مارو گذرونده!

دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت:

-جدا درچه رشته ای فارغ التحصیل شدین؟

کامیار-چه فرقی می کنه!حالا که فعلا دلال ماشین یم!اما دوره لیسانس روگذروندیم!

حکت-مثل داداش نصرت!لیسانس شیمی داره شده دلال ماشین!به خداتااسم دلال می اد انقدر ناراحت می شم!

نصرت سرشو انداخت پائین که کامیار زود گفت:

-تقصیر ماکه نیس!یه کاری کردن که ارزش علم ودانش اومده پایین!ایشاله درست میشه!خب پزشکی چه جوریه؟باید خیلی سخت باشه!

حکمت-هم سخت،هم طولانی!گاهی وقتا واقعا کلافه می شیم!

کامیار-اونم بالاخره تموم میشه وبه امید خدا چشم بهم بزنین شدین پزشک!

حکمت-تازه بعدش اول مکافاته مونه!باید دنبال مطب بگردیم وهزار تادردسر دیگه!

کامیار-مطب می خواین چیکار؟

حکمت-پس چیکار کنیم؟

کامیار-یه اگهی بدین توروزنامه معالجه خصوصی درمنزل!

همگی باهم گفتن"

-وا!دیگه چی؟

-مگه می شه؟

کامیار-کار نشدنداره!حالا که سرقفلی آواپارتمانا انقدر گرون شده جای اینکه مریض بیاد مطب شمابرین بالا سرمریض!

حکمت-من اگر به امیدخدا تخصصم روگرفتم می رم تویه ده واونجا به مردم خدمت می کنم!

کامیار-شمام الن ازاین شعارا می دین!دکتر که شدین میرین دنبال پول دراوردن!

حکمت-نه به خداکامیارخان!من یکی که معنی ومفهوم دردرومی دونم چیه!امکان نداره به مردم پشت کنم!

کامیاریه نگاه بهش کردوگفت:

-خداشماروبه این برادر ببخشه انشاله که همینطوره!

توهمین موقع غذامون رواوردن وشروع کردیم به خوردن واقعا غذا خوردن این دخترا تماشایی بود بایه اشتها ولذتی می خوردن که ادم کیف می کرد!

وسط غذام کامیارهی شوخی می کرد وماهام می خندیدیم غذاکه تموم شد کامیار حساب میز روداد وباتشکر نصرت و دخترا بلند شدیم وازرستوران اومدیم بیرون که من اروم به کامیار گفتم:

--بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم!

کامیارم ازخداخواسته گفت باشه وهمگی سوارشدیم وراه افتادیم وکامیار ادرس یه بستنی فروشی روتویه کوچه دنج وخلوت به نصرت داد.

دیگه توراه چقدرخندیدیم بماند!بیست دقیقه نیم ساعت بعدرسیدیم به بستنی فروشی وپیاده شدیم وشیش تابستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین وشروع کردیم به خوردن بغل همونجا که واستاده بودیم یه وانت هندونه فروش واستاده بود ویه بلند گو دستی م دستش گرفته بود هی توش داد می زد-ای هندونه شیرین دارم ببر ببر!ای قند عسل اوردم ببر ببر!-شکر خدا یه نفرم ازتوخونه سرشو درنمی اورد که بپرسه هندونه کیلویی چند!کامیارم داشت برامون یه جریانی روتعریف می کرد ووسطش یارو هی داد می زد ای هندونه ای هندونه!کامیارم یه جمله می گفت وساکت می شد تایارو یه داد بزنه ودوباره این یه جمله می گفت:

کامیار-اره خلاصه ماروتوخیابون بااین بچه هاگرفتن!

وانتی-ای هندونه!ای هندونه!

کامیار-این بچه هاازترس داشتن زهر ترک می شدن!اگه می بردمون واولین کاری که می کردن زنگ می زدن به پدرو مادراشون وگندکار درمی اومد!

وانتی-هندونه اوردم بابا!قند عسل اوردم بابا!

کامیار-پسره اومد جلومن وگفت برادر بیا پایین ببینم تااینو گفت یکی ازاونا که باما بودن زدزیر گریه!پسره درجافهمید جریان چیه!یه خنده ای کرد وگفت بیا پایین که چپقت چاقه!

وانتی-ببر ببر!هندونه به شرط چاقودارم!

کامیار-کارت ماشین روورداشتم وده تاهزاری تاکرده گذاشتم زیرش وپیاده شدم

وانتی-هندونه ضمانتی اوردم!باگارانتی هندونه می دم!

کامیار-تاپیاده شدم وکارت ماشین وهزاری آروگذاشتم...

وانتی-هندونه شیرین!بدوباباجون تموم شدآ!بدو ته باره ها!دیر برسی تمومه ها!

کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کردوگفت:

-راست می گی ته باره!همه ش دوتن هندونه ته ش مونده!

ماها زدیم زیر خنده وانت بیچاره پر بود ازهندونه!یه دونه شم نفروخته بود!

کامیار-مرد حسابی چراانقدر داد می زنی!سرمون رفت آخه!

<span st


نظرات شما عزیزان:

شانیا
ساعت17:02---14 آبان 1392
سلام عزیزم
وب خوبی داری رماناتو بیشتر کن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 15378
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس